شهید گمنام ...
یعنی شهیدی که می توانست عقب بیاید اما ماند...
همه همدیگر را نگاه کردند
و گفتند:نه قبول میکنیم .
حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
یک دلنوشته نه بهتر است بگویم خون نوشته من آنروز یک عشق داشتم ؛
پیروزی یا شهادت ، بعضی ها امروز هر ساعت ، عاشق و معشوق آدم های غریبه می شوند
و به سادگی دل می دهند و دل ربایی می کنند!
من آنروز در جبهه زیر آفتاب داغ ، چفیه بر سر می انداختم تا نسوزم ،
بعضی ها امروز رو سری از سر انداخته اند که موی سر به نامحرم نشان داده و بسوزند
ودیگران راهم بسوزانند !
من آنروز در خط مقدم برادران غریبه زیادی را می دیدم و به همه می گفتم :
خدا قوت، نه خسته برادر! ، بعضی ها امروز برای طرح دوستی ،
فقط با عجله از همه می پرسند : ASL؟
من آنروز در وصیت نامه ام می نوشتم : خواهرم حجاب تو بر علیه دشمن از خون من موثر تر است ،
بعضی ها امروز حتی در پروفایل شان می نویسند : همیشه به روز هستم ، دوره و زمانه عوض شده و
عشق من مد گرایی و تقلید از غربی هاست ! چادر را تجربه نکرده ام ، قدیمی است... نه !
این قرارمان نبود ! ما رفتیم تا شما نیز راهمان را ادامه دهید ، رفتیم تا امنیت امروز را به ارمغان بیاوریم و
تو بتوانی عفت و حجاب فاطمی را بر گزینی !
رفتیم تا دشمن ، نتواند حیای شما را به بی حیایی تبدیل کند ،
رفتیم تا اطاعت کنیم از قرآن و رسول و اولی الا مر ،
تو هم مراعات کن !
بر گرد و اندکی بیاندیش ؛ ... ما خون دلها خورده ایم !