داری میبینی منو که با ریا / ضجه میزنم میگم اقا بیا
اگه این جمعه نیای دق میکنم / هی دارم دروغ میگم من بخدا
هی دروغ میگم دل زار دارم / اسم نوکرو عزادار دارم
با این که میگی غم یار دارم / این جمعه نیا اقا کار دارم
....
اینا یک حرف که چشمام به دره / کی میگه بی شما خوش نمیگذره
نفسم بند اومد از بار گناه / کارام آبروتو داره میبره
راستشو بخوای بی تو شادم من / با کارام تورو عذاب دادم من
انگار نمیخوام بشم آدم من / انگار که ز چشمات افتادم من
این جماعت ...
وقتی چادر می پوشم، با نگاه هایشان مسخره ام می کنند..
وقتی چفیه می اندازم، انگشت هایشان را به سویم می گیرند..
وقتی بسیج می روم، نگاه هایشان امانم نمی دهد..
وقتی عکس حضرت آقا روی صفحه ی گوشی یا کامپیوتر می گذارم، به اعتقاداتم توهین می کنند..
وقتی بی تابی مناطق جنوب را می کنم، بی تابی ام را به سخره می گیرند..
وقتی راهی مزار شهدا می شوم، می خندند به علاقه هایم..
وقتی در برابرشان بحث هم می کنم، جوابم را فحش می دهند..
وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری می کنند که سکوت را برگزینم..
وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری،
غصه هایت را با حرف هایشان دو چندان می کنند..
و...
دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان.
عجب جماعتی هستند این جماعت ...
و حال که اینگونه هستند، بگذار برایت بگویم که
همرنگ این جماعت شدن رسوا یت می کند...
حال که این جماعت را شناختی، بگذار قافیه ها را عوض کنیم...
خواهی نشوی همرنگ ، رسوا ی جماعت شو...
و
خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شهیدان شو
که رنگشان بی رنگی است...